راز گل سرخ



الان دیگه طوری شده که میتونم بگم بدون دیدن، زندگی ارج و قرب پایین تری پیدا میکنه. از دیدن پدیده های طبیعی که بعد بارها تجربه شدن اما یکهو چیزی نو در مقابلم میگذاره تا دیدن آدم ها و ذهنیت پیچیده ی شان. 

در کنار اینها، از کدامین چشم انداز دیدن هم مهم تر از قبل ترها شده. گاهی جایگاه فیزیکی است و این یعنی تحرک، تجربه و داوری برای خشنود شدن بیشتر از دیدن ها و یا نه، چرخیدن در پس کله و طور دیگر دیدن رویدادها. مثلا منظره ی روبروی روزها و شبهایم عمدتا بدون تغییر چندان است. از فراز ساختمان ها و ماشین ها و گاهی هم آدمها را دیدن. اما علی رغم این تصویر ثابت، گاه در جزئیات دقیق می شوم و پویایی در چشمانم می نشیند و گاه کلی ثابت در ذهنم نقش می بندد.

حالا و بعد از مدتی، خود را در میان تمام جزئیات و بخشی از کل می بینم. اینکه با ورودم به این بازار چه تاثیری می گذارم و چه تاثیراتی می پذیرم. از دید یک نظاره گر در طی زمان تاثیرات کوچک ظاهرا بی دلیل بدل به تاثیری ژرف، بزرگ و در نظرنیافتنی می شوند. اما این فقط یک مشاهده ی صرف است. تغییرات بزرگ در همین گام های کوچک ثبت می شوند و گاه بنابه دلایلی نیروها همراستا می شوند و آن مشاهده ی نهایی رخ می دهد. 

خیلی درگیر تاثیر گذاری ها نیستم. بعضی اوقات فقط به الهاماتی نظر میکنم و بیشتر به کار کردن ها فکر میکنم و همینطور گوشه ذهنم را به تخیلاتی وا می گذارم.

تمام این تاملات را بعد از ماجراهای هم عجیب و هم معمولی هفته ی گذشته می نویسم. وقتی که بعد از ارتباطی دردناک با آدمها تصمیم گرفتم مدتی در خودم باشم. گاهی ارتباط با آدمها واقعا دردناک و طاقت فرساست. هم این دردها آزارم می دهد و هم تلاش مجاهدانه میکنم تا حرف هایم را در قالب کلمات بنشانم. 

اه، آب و هوا هم این روزها حسابی متغیره. توی یه هفته ی گذشته دو مرتبه بارون شدید باریده و بعدش هوای صاف و آفتابی و دنبال اون هوایی نسبتا آلوده. روزای صاف و آفتابی تا افق جزئیات بوم نقاشی معلومه. شمایل کلی شهر، کوه ها و حتی یال اونها به جزئیات مشخصه. دقیقا شفافیت چیزیه که بشدت روی مخمه. از یه طرف سعی میکنم تا با شرایط مبهم بسازم و از طرفی تلاش سهمگینی برای شفاف کردن همه چیز می کنم. بنظر می آد راهشون از هم جدا باشه. یا شاید هم این. نمیدونم.

بنظرم از هفته های بعدی شروع کنم و شرح زندگیم رو اینجا واسه انسی بنویسم. معلوم نیست شاید بخونه شایدم نه.


یکی میگه مگه حرفهای غیر شخصی هم داریم؟ هومم، خب شاید. ولی منظور از شخصی نه خصوصی بودن بلکه بیشتر فردی بودنه. واسه همینه که بعضی اوقات فکر میکنیم چون حرف ها فردی اند و ربطی به اجتماعی از آدما ندارند، پس شخصی اند. در حالیکه حرفهای شخصی بیشتر شامل رازها میشوند. خب من اقلا اینطوری قضیه رو می بینم. 

غرض از مرض اینکه درسته نوشتم حرف ها شخصی می شوند، ولی در واقع حرف ها خیلی وقته که فردی اند، به شدت فردی! حتی نیاز به در جمع بودن هم از ی یه حس درونی و البته فردیه. خب این حرف ها و به قولی دستاوردها همچین جدید هم نیستند. شاید مدتهاست که به این ها فکر میکنم و گاهی درباره شون می نویسم و گاهکی هم با غیر در موردشون حرف میزنم.

پس این چیز جدید که من رو وا می داره تا ازش بنویسم چیه؟ این حرف های شخصی! جدید چی اند؟ قضیه خیلی ساده ست. ما مال دو زمان متفاوت بودیم. حتی دنیامون هم با هم متفاوت بود. البته به غیر از تکه ای که همدیگر رو درک میکردیم و همین مثل چسب کاپشن ها که به هم دیگه گیر میکنه، ما رو به هم گیر کرد، باقی همه هیچ! و خب مسلمه یه نیروی نسبتا قوی به راحتی این یه تکه رو از هم جدا میکنه. تکه های موقتی. کاری که تو مرحله ی بعد نیاز به انجام دادنه اینه که نقاط اتکای بیشتری پیدا کنیم تا پیوند ها محکم تر و ناگسستنی تر بشن. بله باقی همه هیچ! ولی واسه ما پیدا نشد که هیچ بلکه یکی از ما با همون چسب تفی شروع کرد به بازی کردن! پس شد آنچه هست!

جدا از اینها واقعا قراره از این به بعد حرف ها شخصی بشوند! باور کنید:)


گاهی وقت ها پیش میاد که مجبور میشم یه دستی توی گذشته پرت کنم و دنبال چیزی بگردم. یه وقتایی میدونم دنبال چی ام و کجا رو بایستی بگردم و خیلی وقت ها هم نه! 

یکی از این موردها برای زمانیه که با دوستی، رفیقی، ناآشنایی در مورد کتابها میحرفیم. بحث میکشه به فلان گیر و فلان کس. اینجا حسابی خودم رو مچاله میکنم و هی فشار میدم اما دریغ از یه نشونه ای از یادآوردن گذشته ها! بعد که کمی فارغ میشم، پیش خودم فکر میکنم که یعنی این کتابایی که خوندم چی شدن؟ همشون توی گذشته گم شدند و رفتند؟ یا اینکه توی زمان خودشون اثرشون رو گذاشتند و با همین جاودانه شدند. اصن گیرم که جاودانه هم نشن، چه باکی اینهمه ما از جاویدان شدن داریم آخه؟! 

خیلی وقتها هم اینو به آدما میگم و اونها هم تعجب میکنن که چه راحت همه چی تموم میشه و میره. میگم آره زندگی همینطوریه. وای که اگه خیلی چیزا یادم می موند چقدر زندگی سخت و خشن میشد!

حالا اینها به کنار، بنظرم هیچ بد هم نمیشد اگه یه محلولی چیزی کشف میکردیم که یه سامونی به اینهمه اطلاعاتی که شب و روز توی مخ علیل مون وارد میشد میداد. شاید اون یکم از درگیری های ذهنی ام رو کمتر کنه. 



وقتی پای صحبت آدمیان می نشینی چیزهای عجیبی نقل می کنند. از رفتارهایی که دیده اند. نتایج ظاهرا معقول اما عجیبی میگیرند. آدمی را در فکر فرو می برند. اما کار به همینجا ختم نمی شود. مدتی در همین گیجی به سر میبری که پای رفتار خودشان به میان می آید. آنوقت است که ذهنیت ات یکباره نابود می شود. چون این رفتار با آنچه در گذشته نقل می کردند یکسره متفاوت است.

خب، به گذشته که نگاه میکنم، میبینم چیزی بیش از سه چهارم وقت و انرژی ام در ارتباط انسانی سپری شده. که طرف رابطه ام از مردمان گوناگونی بوده اند. با پیشینه ی تفکرات متفاوت، با تجاربی منحصر بفرد و گاه در یک گروهی با حداکثر ویژگی های مشترک. بعد از هر ارتباط در حیرت غرق شده ام. در بیش از هفتاد درصد موارد اینگونه بوده است. از عمق زیاد یا کمی که از آنها شناخته ام. بعد از این حیرت و سی که پیامدش بوده و کسی نبوده جز خودم که این ها را در میان بگذارم، به نقش خودم اندیشیده ام. به اینجا رسیده ام که تمام برداشت ها یکسره می توانست متفاوت باشد اگر پیشینه ی فکری و حال روانی من گونه ی دیگری بود. خب، بعد از همه ی اینها بنظر منطقی می رسد اگر محتاط تر، بی قید تر، کندرو تر و شاید رهاتر به نظر آیم. 

این وضعیت کنونی، شاید مزایایی داشته باشد اما تا حدی تحملش برای من بغرنج شده است. نگاه های کوتاه مدت منفعتی، از حد تحمل گذشتن رفتارهای بی قاعده و از همه شاید مهمتر نیافتن جذابیتی خوشحال کننده در روابط به آدمیان، نگاه مرا سرد و سرد تر می کند.

بنظرم این آخری خیلی مهمه. کسی که تحت تاثیرت قرار بده. حتی با وجود نقص هایش نمونه ی جذابی باشه. تقریبا کسی رو نمی بینم که برانگیخته م کنه. شاید ایراد از عینک منه. اینکه کسی بخنده، بخندونه. بی قید باشه یعنی از قید تعلق آزاد باشه. اراده کنه که اراده کنه. ستایشگر زیبایی ها باشه. از لذت دادن و لذت بردن، لذت ببره. وه! انگار دارم ابر انسانی رو توصیف میکنم. 

آیا چنین انسانی رو می یابم یا میسازم؟

این سوال اصلی منه.


فکر میکنم. پشت سر هم فکر میکنم. یا خیال میکنم که فکر میکنم. هر چه هست حس میکنم بخش زیادی از مغزم مشغول است. همیشه گمان میکردم که ذهنم گنجایشی نامتناهی دارد و تا هر جا که بخواهم می توانم از او کار بکشم. پرش کنم، به بیگاری وادارش کنم و در مقابل انتظار هر دم تر و تازه بودن از او داشته باشم. حالا میبینم که نه! اینطورها هم نیست. به چیزی نیاز دارم تا لحظه ای تمام ارتباطات جزء را قطع کند. لحظه ای ایستادن و ماندن. لحظه ای رها شدن از همه چیز. در سکوتی پر از خلاء که بدانم هیچ موجودی حواسم را پرت نمی کند. و نفسی عمیق و آنوقت هر چه می خواهد پیش آید. دیگر مهم نیست. همان یک دم اهمیت دارد. وقتی همه چیز فوران کرد و به آرامی و ملایمت زمان برای خاموشی فرا می رسد. خاموشی ابرها، ستارگان و آسمان. در سیر می شوم. هر چیزی را خوب می نگرم. در پس و پیشش می شوم. بالا و پایین. گاه واردش می شوم و گاه بر سطحش دست میکشم. آن وقت که دوست داشتنی یافتمش سخت مقابلش می ایستم و کلمات را چون تیری می پرانم که حروف ترکش هایی باشند که هر کدام نقطه ای را هدف میگیرند. آه که چقدر فضای معلق گون خوب و دوست داشتنی ست!



روز سوم شروع شده، شاید. پنجره را باز می کنم. چشمانم هنوز با نور غریبه اند. این شاید از سفر دور و دراز دیشب باشد که در اعماق تاریکی فرو رفته ام. نور چندانی نیست. چشم را اذیت نمی کند. بارقه ای نو از ستیغ کوه، بی رمق اما روزی پر فروغ را نوید می دهد. روز سوم است. این را حالا می توانم بگویم. پیش خودم زمزمه می کنم. کسی نمی شنود. کسی نیست. تا فرسنگ ها جز خار و سنگ و ستیغ کوه. و البته آسمانی پر از ابرهایی با شکل های گونه گون. پنجره گشوده و خنکای تیره ای داخل می آید، بی دعوت. وسایل گوشه ای افتاده اند و توشه ی ناچیز و توشه ای ناچیز که حتی گرگ بیابان را هم به کار نیاید. سعی می کنم فکر کنم که چه شد. آیا روزهای قبل هم همینطور شروع شده بودند؟ چیدمان وسایل همین گونه بوده اند؟ یا کسی هم اینجا بوده(؟). همه چیز خاکستری بوده شاید. به درازای این چارچوب حقیر، روی برگهای خیس، تنی بازی می کرده. با اعوجاجش همه را بازی داده. حالا جز فراموشی هیچ مهمانی نیست. وسایل را به گوشه ای پرت میکنم. تا شاید اثری از روزهای گذشته بیابم. صدای موسیقی باد در گوشم می پیچد. بالا و پایین. در هیاهوی نعره ای ظریف گم می شود. هیاتی صاف و برازنده تا امتداد افق جریان می یابد و به سیاهی ها منتهی می شود. همه چیز رنگ می بازد. سراسر خاکستری. باد شدت می گیرد. رایحه ی درختان نم دار می پیچد. رنگ نارنجی بر جداره بازی می کند. گرمای آتش و گرمای تن در هم تنیده. عرق سردی بر جبینش می نشیند و یکهو همه چیز پایان می یابد. جز طعم گس زیر زبانم چیزی نیست. بازی رنگ ها؛ سرخ و سبز و زرد: پاییز بود! پا بیرون رفت تا آخرین نقش را رقم زند. چون خواب زده ای دستانش متمایل به بلندی درختان و موها آشفته و رقصان در آتش می آمیزد. فراموش می شود. نور در چشمان می تابد. چه مدت است که اینگونه به خورشید خیره ام؟ کسی نیست که بگوید. روز چندم است؟ هیچ صدایی نیست.

مکبث و روح خیر و شر:

در گذشته ی بشر که می نگریم، صحنه ی مبارزه ی همیشگی خیر و شر در برابر ماست. اصلی ترین ایده هم بر میگردد به زرتشت که برای ما آشناتر و عمیق تر است. این صحنه چون زندگی است و به قول شکسپیر که زندگی سراسر صحنه ی نمایش است. مکبث در نگاه اول نمایانگر این سنت بوده و چون زمینی بایر که این دو نیرو در آن می جنگند تا در نهایت کدام یک ثمر آورد.

مکبث و روح جبری:

در قسمتی از این نمایش خواهران جادو ظاهر می شوند. خواهران پیشگو که از رویدادهای آینده خبر می دهند.

اولین مساله در رابطه با این دیدار عجیب است. چیزی که گویی در دنیایی دیگر میان مکبث، یارش و خواهران جادو می گذرد. این مرا به مساله ی ذهن دوجایگاهی بشر می برد.

مساله ی دوم در رابطه ان جادو که سخنانشان جایگاه قطعی در ذهنیت مکبث و یارش می گیرد، بر میگردد به اطلاع از آینده، نوعی آینده ی محتوم. اما با این حال مکبث با این آینده ی حتمی به مبارزه برمیخیزد. نوعی مبارزه ی میان جبر و اختیار.


در نهایت سه مساله را در ذهن گره می زند؛ تفکر جدال نیک و بد زردشت، تئوری ذهن دوجایگاهی بشر و خاستگاه آگاهی در آن و ابر انسان نیچه و تفکر فراسوی نیک و بد او. 

این سه مرا به نتیجه ای رهنمون می کند، اینکه ساخت ذهنی بشر در حال تغییر است و من، بصورت خیلی شخصی تمایل دارم این تغییر را به آزمایش بگذارم. و بسیار کنجکاو تا بدانم دغدغه ی بشری در زمان فراتر از نیک و بد چه است.


دنیای من با آنها متفاوت است. گاه پرتو نوری می بینم که چشمانمان را خیره می کند. برای من پرتو نور یعنی وجود شکاف در وجود هستی. پس در خیرگی ام حیران می شوم و سعی می کنم بدون حرفی زائد به سمت این تفاوتحرکت کنم. گاه تند و گاه بسیار آرام و این مرام منست.
دنیای من برای من است. در این زمان که اگر موفق به متوقف کردنش شوم، برای زمانی هر چند اندک، سعی می کنم سیر کنم با دلهره ها، نگرانی ها و تا آنجایی که به شکاف ها نزدیک شوم و ببینم آیا فکر نحیف من از آن عبور می کند یا نه؟
دنیای من در آسمان است. از آنجا نیرو می گیرد و گاه هم آنجا می میرد. محل رویدادن هاست و همیشه هم آرام نمی ماند. آنجاست که درختان اوج می گیرند، پرندگان دیده می شوند و جانوری درگیر می شود؛ اما همیشه مورچه ای در صحنه لاشه را می کشد.
اخیرا زیاد اتفاق افتاده که دست کسی را بگیرم و تا لب پنجره بیاورمش، وادارش کنم تا نگاهی به آسمانم بیندازد و بعد بیخیال از قضاوت ها و حیران از تداعی هایش بفرستم پی کارش. این روزها آسمان من خصوصی شده ای در دید عموم است.

در خیابان قدم می زنم. پر رفت و آمد گویی که تمام آهن آلات را اینجا جمع کرده اند. پرحرارت انگار کن که خورشید را بر زمین افسار زده باشند. خورشید همان خورشید است. اینجا هم هر روز از یک نقطه بر می خیزد و در همان زمان موعود فرو می خوابد.
از تکرار گریزی نیست. به همین خاطر به نظاره اش نشسته ایم. گاه در اثنای همین تکرارها صحنه ای بدیع فراهم می آید. بالا می رویم. نفس ها اینجا و حالا به شماره افتاده اند. دلم برایت تنگ می شود وقتی که ساده ترین کارها را انجام می دهی. نفس کشیدنت، راه رفتن و نشستنت، خیره شدن در افق تا کمی دورتر گردانی. باد می وزد و تمام رویا را می برد.
اهل مزارست. مزارشریف هم کوه دارد. اما سه سالی می شود که کوه های آنجا را ندیده ام. خانه کجاست. در دل دماوند کوه یا مزاری سخت احاطه در طالبان؟ طالب صلح بود. او، کار صدها شمشیر کرد. کی برمی گردد به خانه؟
صدای خس خس نفس ها فضا را پر کرده و من عطر نفس هایش را حس می کنم. طعم گس و تلخ اش را. نزدیکش می شوم. فاصله ای نمی گذارم. فاصله ای نیست. عطرش در عمق جانم نفوذ می کند. اول از بینی و شش ها و بعد سلول سلول بدن ها. نفسم بند می آید و در زمان معلق می مانم.
به چه می اندیشم وقتی در چشمهایش نگاه می کنم. نافرمانی و اضطراب موج می زند. گام بر می دارد و نزدیکم می شود. چون جنازه ای سر بر آورده از خاک. از مزار بود؟ خیره در من و س تمام مان را فرا می گیرد. او باز همان جنازه است. 
زمانی می گذرد تا هر دم به بازدمی مبدل شود در لباس سرتاسر سپید. یخ های تیز سرپا ایستاده بدنش را نوازش می دهند. از پا تا به سر را سرخ می کنند و پیکر زیبایش را بی جان می یابم در آغوشم. این بخارات نفرین شده مرا عطر آگین کرده و آن وقت چیزی نبود جز لمس پیکره اش. پیکره ای حالا ذوب شده و روان بر کاسه ی قله. 
انسی انسی مرا از کابوس بیداری رها کن!

امروز هجدهمین روز در حاشیه ی کویر رقم می خورد. س جریان دارد. صدای خردکان در کوی و برزن می پیچد. برای غروب خورشید لحظه شماری می کنم. آسمان رنگ رنگ است. پرندگان در تکاپو و زندگی جریان دارد. ابرهای خرد خرد کل آسمان کویر را پوشانده اند و وداع خورشید آن را خوب آراسته. در این آسمان صلح آمیز پرواز بمب افکن ها لحظه ای میخکوبم می کند. برجا خشک، خیره به آن همه زندگی که دیگر نبودند. صدای بازی نونهالان و بگو مگوی احتمالی شان صورتی خشن تر به خود می گیرد. برای نابودی خود داد و هوار راه می اندازند.
خورشید امروز هم باید همانند روزهای قبل بوده باشد. عین هر هفده روز گذشته که فرو افتادن و دوباره زایشش را نگریستم. آن مرد تنها در چادر تنهایی اش هم دیگر نیست. از چند روز قبل دیگر نبود. آن مرد تنها چه صلح آمیز برای بمب افکن ها تلاش می کرد، زیر آفتاب سوزان کویر پرسه می زند. می رود.

عجیب و باور نکردنی. مسیر تحولات و سمتی که رهسپارش هستم این گونه است. لحظه ای را به یاد ندارم که فکر این آینده از ذهنم گذشته باشد. بوی مشئوم افکار آدمیان و از آن گندتر، ظاهر فریبنده و نازیبای آنان حالم را بهم می زند. بنظر می رسد دیگر تلاش برای ساختن فایده ای نداشته باشد. باید خودم را برای یک موجود ضد اجتماعی شدن آماده کنم. گوش های گرفته دیگر رنجی ندارند، چرا که صدای رجاله ها خاموش و نامفهوم می شوند. آرام آرام. گام بر میدارم به میعادگاه. لحظه ای که یک عق می زنم و هر چه درون است را به روی جهانیان فرو می ریزم. پیش به سوی آن لحظه!

اسفند 97. دم دمای عید. بدون شور. کم انرژی. زودرنج. غالبا بی حوصله و ایستاده در لحظه ی بحرانی.
اسفند 95. دم دمای عید. پر شور. سودای تجربیات نو. در تکاپو برای شروع اولین سفر مستقلم. سفر به ترکمن صحرا. رویارویی با ناشناخته ها، چالش ها، خطرات و چشم به راه آموزه های جدید.
سفری که با یک شعار شروع شد: "سفر به دیگر سو، درک تفاوت ها" ! جمله ای که یک انتظار در پس خود داشت. انتظار از جاده، طبیعت و مردمان: دیدن تفاوت ها و دمخور شدن با آنها تا درک کردنشان. اما غافلگیری آنجا بود که تفاوت را در خود یافتم. نهری عمیق و عریض بین خود و همسفرم. بعد از آن هم با همسفران دیگر، شکاف ها دیدنی بودند :)
حتی زمانی که تنها سفر کردم. ترس را حس کردم. دیدم که چقدر با تصورات بیرونی ام فاصله دارم، چقدر تفاوت در این بینش :)
حالا در آستانه ی سفری دیگرم. این بار طولانی تر و محتمل تر که تنهاتر. بیش از همه بوی استقلال می دهد. از خانواده. بعد از آن معنای تنهایی و با مردم بودن. با خباثت ها و ملایمت ها بودن.
از دو سال پیش تا امروز برداشت متفاوتی از جهان اطراف، از مردمان داشته ام. ارزش هایم واژگونه شده اند و بعضا ناپدید! خوب و بدش اهمیتی ندارد. لذت بردن و سرگرم بودنم بیشتر و روشن تر است.
شاید به دنبال چیزی نو باشم. شاید در این تکاپو از بین بروم. آیا واقعا ترسی از آن هست؟ آیا ماندن و ترسیدن معنایی جز مرگ دارد؟
اگر ترس فرا بگیردم همه چیز را کنار می گذارم، به کناری می خزم و همه را نفرین می کنم.

رفتار آدمهایی که زیادی مهربانی می کنند برایم عجیب است. یا اقلا وقتی که که تظاهر به مهربانی می کنند. حتی وقتی که پای نفع خودشان، موجودیتشان در میان باشد، آن وقت چرا باید طرف مرا بگیرند؟ واضح نیست چرا؟ البته کار من اصلا و ابدا یافتن دلایل نیست. بلکه بنظر می آید دلایل واضح و مبرهن باشند. او حتما روزی با تبر تیز شده بسویت باز خواهد گشت تا انتقام این روزهای پر از مهربانی را از تو بگیرد!

از آدمهایی که ناراست و در پوشش کلمات، لباس و ظواهر می خواهند ثابت کنند که خیلی مهربانند و من بیشتر از هر کس و هر چیز-حتی خودشان- برایشان مهم هستم، خیلی می ترسم. 


بالاخره این ترس شکست و سفر تنهای دوباره ای رو شروع کردم. چیزی که حتما مرزهایی رو برای من جابجا می کنه. منو وادار می کنه تا با آدم ها از هر جنسی ارتباط بگیرم، برای اینکه زنده بمونم و در امنیت زندگی کنم. فشار ذهنی یا فشار کلیشه های ذهنی رو همزمان با فصار جسمی تجربه کنم. تا توی دنیایی قرار بگیرم که احتمالا کسی هوای منو نخواهد داشت. جایی که باید بتونم از پس خودم برآم. حتی از فکرش هم وحشتم می گیره. اما من اینجام و باید توی این لحظه لمسش کنم هر چند که چندان ملوس نباشه، باید تماما منو در بر بگیره و من هم بغلش کنم. این ترس منه و من باید به استقبالش می رفتم. اگه امروز نمی شد، یه روزی حتما باید باهاش روبرو می شدم. بهتره که به همین لحظه فکر کنم و لحظه ی بعدی رو بذارم برای موقع خودش. آره اینطوری بهتره، احساس آرامش بیشتری می کنم.


در شهر قدم می زنم. خیابان ها نسبتا خلوتند. زمان برزخی ای است. چیزی بین شب و روز. آسمان روشن است. خورشید پشت کوه ها خوابیده. اما کوچه ها تاریک اند. با این وصف چراغ خیابان ها و خانه ها هنوز خاموشند. بوی مرگ می دهد. شاید کسی خبردار نیست. 
هوا خوش است. لباس گرمی که همراهم هست را نمی پوشم. عوضش می اندازم روی دوشم تا بدنم بیشتر تازگی را لمس کند. لمس می کند. آنقدری که بهش مزه می دهد. تصمیم می گیرم رفتن به اتاق را به تعویق بیندازم. کمی بیشتر قدم بزنم. همین کار را می کنم. از این که این تصمیم را گرفته ام خوشحال ام. از بالای درختان سرو، ماه را نظاره گرم. دو ستاره در دو سوی کمانش. خط گذرنده منصف است. دو قسمت مساوی. 
سه بعدی می شود در ذهنم. چون کمانی و تیری در حال رهایی. اجازه می دهم ذهن پرواز کند. آدم های دور و برم اما دست و پا گیرند. حالا اینجا، قسمت خلوت باغ جای بهتری است. گویی از من ترسیده اند. معلومم نیست در نگاهم چه می خوانند. بعضی در پی تلافی بر می آیند؛ آنهایی که حس نزدیکی بیشتری می کنند. آزار دهنده است. گاهی برای چند ثانیه ارتباطی شکل می گیرد و سریع قطعش می کنم. سه دختری که جلویم شتابان می روند. یکی، سمت راستی بدون دلیل بر می گردد عقب و در چشمانم خیره می شود. حواسم را جمعشان می کنم. مرد و پسر خردسالی که کنار هم راه می روند. حواسم جمع صحبتشان است. دیالوگ جالبی است. خالی از پیچیدگی. اول کنار درختان تنومند بولوار دیدمشان که قرار است بکسل شان کنند تا خم تر نشوند. مرد در حال توضیح این شرایط بود. پسرک آرام بود. قبول کرده بود ظاهرا. اما بنظر نمی آید همه چیز را ساده باور کند. تلاش می کند که ساده باور نکند، اقلا. مرد یقه ی خردسال را درست می کند. خردسال با خود فکر می کند چرا؟
شیراز شهری است که زندگی را به من بخشیده. اینطور فکر می کنم. حال و هوای لذتبخشی است. لحظه های نابی رقم خورده، اینجا. دوره ی فشرده ی زندگی را گذرانده ام. اینجا، گمانم همینطور بوده. حالا مناسباتم با آدم ها طور دیگری می شود. سعی ندارم حماقت هایشان را به رخشان بکشم. رضایت بخش است. کتابی از قفسه بیرون می کشم. چشمم را قاپید. یافتن معنی برای نیمه ی دوم زندگی. پیروان یونگ هم خوب جولان می دهند. کمی آن طرف تر درس هایی از کگارد برای زندگی است. ترجیح نمی دهم کسی لقمه را برایم آماده کند. چند صفحه ای ورق می زنم تا نام چنتا از کتابهای کگارد در ذهنم نقش بندد. کمی بعدتر به اش رجوع می کنم. گرسنگی امانم را بریده. حتی زمانی که می نویسم. دقایقی قبل روی زین دوچرخه رکاب می زدم، در حالیکه شیب مسیر را حس نمی کردم. ذهنم طوری بال می زند که جلویش را نمی توان گرفت. جز با یک چیز.


صدایی نیست، جز سکوت علف های خشکیده. صامت، دست و سر گردان، گاه به این سو گاه به سویی دیگر. به گونه ی عجیبی تمامی بازیگران نمایش در همکاری کامل اند. سنگ های س، رود خشکیده، ابرهای گذرنده.

پشت به شیب دراز افتاده ام. همه را واژگونه می بینم. خشکی در بالا و آبی زیر پایم. من زاده ی اینجایم. جای پا سفت نیست، آینده محکم نیست و تنها کمکم نوسان لذتبخشی است میان دو چیز؛ دو ناممکن ناقطعی.

مدتی است کوه کسی را به خود ندیده. کسی شبیه به خود را. تا همذات پنداری کند، تا کمی از دردهایش تسکین یابد. از سنگریزه هایش، صخره ها و علف های خشکش سخن بگوید. کسی نیست بشنود. مگر شاید چند کوهنورد متظاهر که برای عیش و نوششان پا روی قلب کوه بگذارند. با چکمه های آهنینشان برآهیخته از برترین تکنولوژی.

کوه مدتیست دلتنگ است. آواز و ناله ی ساز می خواهد. از گذشته و آینده گریزان است و از هرچه یادش را زنده کند. کوه مدتیست دلتنگ است. دلتنگ کسی که زنده گی را یادآوری کند، از آن سخن گوید. دستی بر علف های خشکیده اش بکشد و صدای شاهین را زنده کند. که اوج میگیرد و بر آنش بنشیند.

 

پ.ن. به پاس کورش اسدی که دلتنگی را به یاد کوه آورد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها